Alternative content


q

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند پیرزن از خروپُف های اخیر شوهرش گله می کرد پیرمرد هرگز زیر بار نمی رفت و گله هاش رو به حساب بهونه گیری های اون میزاشت

این بگو مگوها ادامه داشت تا اینکه پیرزن برای اینکه ثابت کنه شوهرش موقع خواب خروپف می کنه و آسایشش رو مختل می کنه ضبط صوتی رو آماده کرد و شب همه ی سر و صداها و خُرناس های گوشخراش شوهرش رو ضبط کرد

پیرزن صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه شوهرش داره به سراغش رفت و اون رو صدا زد غافل از اینکه پیرمرد به خواب ابدی فرو رفته بود

از اون شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرمرد، لالایی آرام بخش شب های تنهایی اون بود




از لحظه ای که توی يکی از اتاق های بيمارستان بستری شده بودم زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پايانی رو ادامه می دادند زن می خواست از بيمارستان مرخص بشه و شوهرش می خواست اون همون جا بمونه

از حرف های پرستار متوجه شدم که زن يک تومور داره و حالش خیلی وخيمه, در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگی اون ها آشنا شدم



ادامه مطلب



دو برادر با هم توی مزرعه ی خانوادگی كار می كردن كه یكی از اون ها ازدواج كرده بود و دیگری مجرد بود شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود رو با هم نصف می كردند یه روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم من مجردم و خرج چندانی ندارم ولی اون یک خانواده رو اداره می كنه بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم رو برداشت و یواشکی به انبار برادرش برد و روی محصول اون ریخت

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ درست نیست كه ما همه چیز رو نصف كنیم من سر و سامان گرفتم ولی اون هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین بشه بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم رو برداشت و مخفیانه به انبار برادر مجرد برد و روی محصول اون ریخت

چندی گذشت هر دو برادر متحیر و متعجب بودن كه چرا ذخیره گندمشون همیشه با یكدیگه مساویه تا اینكه یه شب تاریك دو برادر تو راه انبارها به هم خوردند اون ها مدتی به هم خیره شدند بدون اینكه حرفی بزنند كیسه هاشون رو زمین گذاشتن و همدیگه رو توی آغوش گرفتند




نشسته بودم روی نیمکت پارک کلاغ‌ها رو می شمردم تا بیاد سنگ مینداختم بهشون می پریدن دورتر می رفتن دوباره برمی گشتن جلوم رژه می رفتن ساعت از وقت قرارمون گذشته بود و اون نیومده بود نگران و کلافه و عصبی‌ شده بودم شاخه ‌گلی که دستم بود داشت ‌پژمرده می شد طاقتم تموم شد بلند شدم ناراحتیم رو خالی کردم سر کلاغ‌ها گل رو هم انداختم زمین گَند زدم بهش, یقه‌ی پالتوم را دادم بالا دست‌هام رو کردم توی جیب‌هام و راهم رو کشیدم رفتم نرسیده به در پارک صداش از پشت سر اومد صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش

برنگشتم بهش نگاه کنم حتی برای دعوا مُرافعه, از پارک اومدم بیرون و از خیابون بدو بدو رد شدم هنوز داشت پشت سرم میومد صدای پاشنه ی چکمه‌هاش رو می شنیدم می‌دُوید و صدام می کرد

اون ‌طرف خیابون وایستادم جلوی ماشین هنوز پشتم بهش بود سوئیچ انداختم در رو باز کنم بشینم برم برای همیشه, باز کرده نکرده صدای بـــــووق و ترمز شـــدید و فریـــاد و ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌ها و جونم

سریع برگشتم خودش بود پخش خیابون شده بود به ‌رو افتاده بود جلوی ماشینی که بهش زده بود و راننده ا‌ش داشت تو سر خودش می ‌زد سرش خورده بود به آسفالت و خونش راه افتاده بود می رفت سمت جوی کنار خیابون

مبهوت و گیج و منگ با ترس و لرز رفتم طرفشهاج و واج نگاهش کردم توی دست چپش بسته ی کادوپیچ کوچیکی بود که محکم چسبیده بودش, نگاهم رفت و موند رو آستین مانتوش که بالا رفته بود ساعتش پیدا بود چهار و پنج دقیقه, نگاهم برگشت به طرف ساعت خودم چهار و چهل و پنج دقیقه!

مات و مبهوت به ساعت راننده‌ی بخت برگشته نگاه کردم؛ چهار و پنج دقیقه بود!

 




همسرم با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دخترجونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه رو گذاشتم کنار و رفتم طرف اون ها

تنها دخترم* آوا* به نظر وحشت زده میومد اشک توی چشم هاش پر شده بود

یه ظرف پر از شیربرنج جلوش بود

آوا دخترم زیبا و برای سن خودش بسیار باهوش بود

گلوم رو صاف کردم و ظرف رو برداشتم و گفتم چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم

آوا کمی اروم شد و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت:



ادامه مطلب



دختر از پسری كه عاشقش بود پرسید چرا دوستم داری و میگی عاشقمی؟

دلیلش رو نمی دونم اما واقعا دوستت دارم

تو هیچ دلیلی نداری پس چطور دوستم داری چطور می تونی بگی عاشقمی!؟

من واقعا دلیلش رو نمی دونم اما می تونم بهت ثابت كنم

نمی خوام ثابت كنی می خوام دلیلش رو بگی

باشه... باشه میگم: چون تو خوشگلی, صدات گرم و خواستنیه, همیشه بهم اهمیت میدی, دوست داشتنی هستی, با ملاحظه ای! بخاطر لبخندت و...

دختر از جواب های اون راضی و قانع شد

چند وقت بعد اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و چند روزی بیهوش توی بیمارستان بود پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون

*عزیزم گفتم: بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمی تونی حرف بزنی, می تونی؟

نه نمی تونی, پس دیگه نباید عاشقت بمونم

گفتم: بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوستت دارم اما حالا كه نمی تونی برام اونجوری باشی پس منم نمی تونم دوستت داشته باشم

گفتم: واسه ی لبخندت به خاطر حركات بامزه ات عاشقتم اما حالا نه می تونی بخندی نه حركت كنی بنابراین نباید عاشقت باشم

اگر مثل همین الان عشق یه دلیل می خواد پس دیگه برای من دلیلی واسه ی عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

گفته بودم كه نه, پس من هنوز هم عاشقتم

حالا اگر هنوزم معتقدی عشق دلیل می خواد, می خوام تو دلیلت رو بگی!؟



+ نوشته شده در جمعه 3 آبان 1392برچسب:,ساعت 4:26 توسط phna |

توی دانشکده سر کلاس درس تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و منو “داداشی” صدا می کرد

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما احساس می کردم توجهی به این مساله نداره

آخر کلاس پیشم اومد و جزوه ی جلسه پیش رو خواست جزوه ام رو بهش دادم خواستم بهش بگم اصلا نمی خوام “داداشی” باشم چون من عاشقشم اما در مواجه با اون خیلی خجالتی ام دلیلش رو هم نمی دونم



ادامه مطلب



وقتی 15 ساله ت بود و بهت گفتم دوستت دارم صورتت قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی 20 ساله ت بود بهت گفتم دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو توی دست های خودت گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی 25 ساله ت بود بهت گفتم دوستت دارم صبحونه ام رو آماده کردی و برام اوردی پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت میشه

وقتی 30 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی بهت گفتم دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درس ها به بچه مون کمک کنی

وقتی 50 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم همون طور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی 60 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

وقتی 70 ساله ت شد خواستم دوباره بگم دوستت دارم اما این تو بودی که گفتی: *من رو دوست داری*

نتونستم چیزی بگم فقط اشک توی چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود چون تو هم گفتی منو دوست داری




صبح زود از خونه اش اومد بیرون, پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر از خیابون شروع کرد به راه رفتن که یه ماشین بهش زد پیرمرد بی چاره افتاد روی زمین, مردم دورش جمع شدند و رسوندنش به بیمارستان, پس از پانسمان زخم ها پرستارها بهش گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشه پیرمرد رفت تو فکر و چند لحظه بعد بلند شد و لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت و در همون حال گفت که عجله داره و عصر برای عکسبرداری برمی گرده, پرستارها سعی در قانع کردنش داشتند ولی موفق نشدند دلیل عجله اش رو پرسیدند پیر مرد گفت: همسرم تو خونه ی سالمندانه و من نمی تونم ازش مراقبت کنم ولی هر صبح میرم اونجا و صبحونه رو با اون می خورم الان هم نمی خوام دیر بشه

یکی از پرستارها گفت: نگران نباشید بهش خبر میدیم که امروز دیرتر می رسید

پیرمرد جواب داد: متاسفانه اون بیماری فراموشی داره و متوجه چیزی نخواهد شد حتی من رو هم نمی شناسه

پرستارها با تعجب پرسیدند پس چرا هر روز صبح برای صبحونه پیشش میرین وقتی که شما رو نمیشناسه!؟

پیر مرد با حزن وآروم گفت: *من که اون رو می شناسم*




 شونزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قد بلند و صدای بمی داشت همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود دخترک خجالتی نبود ولی نمی خواست احساساتش رو ابراز کنه از اینکه راز این عشق رو توی قلبش نگه می داشت و دورادور اون رو می دید احساس رضایت می کرد

اون روزها حتی یک سلام به یکدیگه دل دختر رو گرم می کرد اون که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ یه جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ مینداخت دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خودش می گفت پسری مثل اون حتما دختری با موهای بلند و چشم های درشت را دوست داره



ادامه مطلب



 وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شامه, لباس هام رو عوض کردم و بهش گفتم: باید راجب به یک موضوعی باهات صحبت کنم اونم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد دوباره سایه ی رنجش و غم رو توی چشماش دیدم اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم انگار زبونم باز نمی شد هرطور بود باید بهش می گفتم و راجب به تصمیمی که داشتم و ذهنم رو مشغول کرده بود باهاش حرف می زدم موضوع اصلی این بود که می خواستم از اون جدا بشم بالاخره هرطور بود موضوع رو پیش کشیدم

پرسید چرا؟

از جواب دادن طفره رفتم اون عصبانی شد و در حالی که از نشیمن خارج می شد داد می زد تو مرد نیستی, اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون مدام و اروم گریه می کرد و مثل بارون اشک می ریخت می دونستم که می خواست بدونه چه بلایی به سر عشقمون اومده و چرا؟

 



ادامه مطلب



دختر بسیار خوش اندام و خوش سیمایی رو به پادشاه جوان گفت: من عاشق و شیفته ی شما هستم پادشاه به او نظری کرد و گفت: تو نجیب زاده ای بسیار وزین و زیبا هستی شایسته ی تو برادر من است که دلاور این سرزمین و از من زیبا تر است و اکنون پشت سرت ایستاده است

دخترک برگشت و با کمال تعجب کسی‌ را پشت سر خود ندید پادشاه به او گفت: اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی

 

یاداشت مدیر:

تقریبا تمام سایت هایی که این مطلب رو در اختیار بازدیدکنندگان قرار دادند به جای شخصیت پادشاه از *کوروش بزرگ* استفاده کردند بدون اینکه سند یا منبعی رو ذکر کنند از همه ی دوستان و هم میهنان که این مطلب رو می خونند خواهش دارم در نسبت دادن یک واقعه و استفاده از نام بزرگان, آبا, مفاخر, انبیا, معصومین و شخصیت های یگانه و تکرار نشدنی مانند *کوروش بزرگ* دقت و تحقیق کنند متاسفانه می بینیم بسیاری برای بالا رفتن اماربازدید و لایک پست هاشون به ویژهدر شبکه های اجتماعی این بدعت رو به انحای مختلف انجام میدند




معلم از دانش‌آموزها خواست تا عجایب هفتگانه جهان رو بنویسند بچه ها شروع به نوشتن کردند معلم نوشته‌ها رو جمع‌ کرد با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به مواردی مانند: اهرام مصر- تاج محل - کانال پاناما - دیوار بزرگ چین – مثلث برمودا - و... اشاره کرده بودند در میان نوشته‌ها یه کاغذ سفید به چشم می‌خورد.

معلم پرسید: این کاغذ سفید مال کیه؟

یکی از بچه ها دستش رو بالا برد معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟

دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیادند و من نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم را بنویسم

معلم گفت: اشکال نداره هرچی تو ذهنت داری رو بگو شاید بتونم کمکت کنم دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن حرف های دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت




پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی CD فروشی کار می کرد اما هیچ گاه نتونست به اون دختر در مورد علاقه اش چیزی بگه

هر روز به اون فروشگاه می رفت و یه CD می خرید تنها به خاطر دیدن و صحبت کردن با اون دختر

چند وقتی گذشت و دیگه از اون پسر خبری نشد تا اینکه یه روز مادر پسرک رو دید و جویای احوالش شد مادر پسرک گفت: که اون مرده و دخترک رو به اتاق پسرش برد

وقتی دخترک دید همه ی CD ها باز نشده یه گوشه نشست گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و توی گریه هاش می گفت: تمام نامه های عاشقانه ام رو توی جعبه های CD میزاشتم تو حتی نفهمیدی چقدر دوستت داشتم




زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگه زندگی مشترک داشتند اون ها همه چیز رو به طور مساوی بین خودشون تقسیم کرده بودند در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیزی رو از یکدیگه پنهان نمی کردند مگر یه چیز, یه جعبه کفش بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز اون رو باز نکنه و در موردش هم چیزی نپرسه

در همه این سال ها پیرمرد اون رو نادیده می گرفت اما بالاخره یه روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان قطع امید کردند در حالی که با یکدیگه امور باقی را رفع و رجوب می کردند پیر مرد جعبه کفش رو اورد پیرزن تصدیق کرد وقت اون رسیده که همه چیز رو در مورد جعبه بهش بگه,  از شوهرش خواست تا در جعبه رو باز کنه وقتی پیرمرد در جعبه رو باز کرد دو تا عروسک بافتنی و حدود 93 هزار دلار پول پیدا کرد پیرمرد با تعجب به همسرش نگاه می کرد

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک اینه که هیچ وقت مشاجره نکنید اون به من گفت که هر وقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمونم و یه عروسک ببافم

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هاش سرازیر نشن, فقط دو تا عروسک توی جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشون ازش رنجیده بود از این بابت توی دلش شادمان شد سپس رو به همسرش کرد و گفت: این همه پول چطور؟

پیرزن در پاسخش گفت: آه عزیزم این پولیه که از فروش عروسک ها به دست اوردم




صفحه قبل 1 صفحه بعد